کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

این که نشد زندگى !

این مُردگى ست،

چرا باید بسوزى و بسازى؟ مگر عمر را چند بار به آدمیزاد  می دهند!!!

زن شاعر

زن که شاعر می سود یعنی

یک چیزی سر جایش نیست

شاید عشق

شاید زندگی

شاید تو...



دلم می خواست کسی باشد

که مرا بلد باشد...

بلد بودن، مهم تر از عاشق بودن یا حتی

دوست داشتن است...


کسی که تو را بلد باشد،

با تمام پستی بلندی هایت کنار می آید

می داند کِی سکوت کند

کِی دزدکی نگاهت کند

کِی سرت داد بزند

و کِی در اوج عصبانیت، محکم در آغوشت بگیرد


کاش کسی باشد که مرا بلد باشد...





مرور خاطره همیشه خوب نیست, 

بستگی دارد کجا باشی, هوا سرد باشد گرم باشد, باران ببارد, 

گاهی خاطره شبیه موریانه از درون تو را میخورد! 

گاه یک بو یک ترانه حتی رد شدن از یک خیابان نفست را تنگ میکند ... مرور خاطره گاهی حتی اگر خوشایند هم باشد جای نبودنش درد میگیرد!


گذشتم از تو

و تنها از من 

خاطره ای خواهد ماند

در ناخودآگاهِ سال هایِ بی مهری ات


چمدان در دست 

دور می شوم از تو

دورِ

دورِ

دور......


به اینجای شعر که رسیدید

آهسته قدم بردارید

شاعر 

ساعت ها پشت این واژه

گریسته است



کاش

خوب نگاهش می کردم

چشم هایش را به یاد ندارم

و رنگ صدایش را

کاش خوب گوش می کردم.


من از تمام او

دست مردانه آش را به خاطر می آورم

آن پرنده ی سفید را

که بی تاب رفتن بود

دستم را که باز کردم

برای همیشه پرید...


پی نوشت: دست!!!!!

انصاف نیست دنیا آنقدر کوچک باشد

که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی

وآنقدر بزرگ باشد که نتوانی آن کس را که دلت می خواهد حتی یک بار ببینی...


پی نوشت: مخاطب خاص

ساده لباس بپوش!!

ساده راه برو!!

اما در برخورد با دیگران 

ساده نباش!!


زیرا سادگی ات را 

نشانه می گیرند

برای در هم شکستن

غرورت...



بین خودمان باشد 

من یک زن نیستم 

من ، سه زنم !!


یکیشان شش ساله است 

پرشر و شور و سرخوش و بازیگوش 

دلش دویدن میخواهد 

تاب خوردن 

بلند خندیدن 

لی لی و آبنبات !!


یکیشان سی و اندی ساله 

باوقار 

آرام و متین 

همسر و مادر و کدبانو 

دلش عشق میخواهد و

شعر و 

شمعدانی 


و آن یکیشان شصت و پنج ساله است 

تنها  

دلمرده و بی حوصله 

دلش رفتن میخواهد و 

تمام شدن ...


از من اگر می پرسی 

هر سه را دوست دارم 


زیرا این منم

سه زن 

در

یک زن !!!


پی نوشت: البته بیشتر وقتها سوی هستم



گاهی زود میرسم 

مثل وقتی که بدنیا آمدم

گاهی اما خیلی دیر

مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن وسال


من همیشه برای شادیها دیرمیرسم

و همیشه برای بیچارگی ها زود

وآنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است

و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است


من درگامی از زندگی هستم

که بسیارزود است برای مردن

وبسیار دیراست برای عاشق شدن...


من بازهم دیر کرد ه ام...

مراببخش محبوب من

من بر لبه عشق هستم

اما مرگ به من نزدیکتراست...