کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

یه دل شکوندم

ترانه یه دل شکوندم از زبان ح...  

یه روزی یه جایی یه دل شکوندم

یکی عاشقم شد به پاش نموندم

چه آسون چه راحت ازش گذشتم

دلم رو به قلبی دیگه سپردم

پریشون و گریون و دل شکسته

هنوزم به هیچکی دلی نبسته

چقدر می گفت دوباره دوباره برگرد

چه روزا که بی من تنهایی سر کرد

اما حالا که دارم فکر می کنم می بینم انگار

اونیکه باخته بازی رو فقط من بودم اینبار

حتی یه بار نشد که بعد از اون عشق و ببینم

از شدت عشق از رو لبی بوسه بچینم

پشیمونم پشیمونم من دیگه بی تو نه نمی تونم

نمی خونم نمی خونم من دیگه جز برای تو نمی خونم


من میرم برای همیشه

من میرم واسه همیشه

خستـــم از روزای ابــری

خیلی سنگینه نـگاهت

دوست ندارم تو تابستون

بشینــم باز ســر راهت

نمیـــخوام بـــازم خیـالت

قبـلـه آرزوهــــام شــــه

تـــو بمــون و عاشقـــای

روی پُـــر غـرور و ماهت

آره مــن اونم که گفتــم

واسـه چشم تـو دیوونم

آره مـن قـول داده بــودم

تـا تهش بــاهات بمونـم

ولی پس دادی نگــــامو

زیــر رگبــــــار غـــرورت

من فقط یکــم شکستم

خوب نگام کنی همونم
 
چـمــدون رویـــاهـــامـو

دیگه برداشتم و بستم

دیگــه عین اون قدیمــا

چشــــاتو نمیپرستــــم

رخ تــو عین یه بـــــازی

منــو مـات قصه هـا کرد

حالا بی اسمـم و تنها

پُــرپــاییز و شکستــــم

اینــی که حــــالا میبـینـی

دیگه مجنون چشات نیست

دیگه وقتی نیمه شب شه

نگـران لـحظه هــات نیست

مـــن بــرام فــرقـی نــداره

کـــه تو بــاشی یـا نباشی

خیلـی وقته دیگه نیستی

تو دلم جـــایی برات نیست

از تو هیچ چیزی نـمونــده

نـه نگـــاهی و نـه یــــادی

مـــن سپردمـت به دریــــا

عـیــن یـــه مـوج زیـــــادی

تازه فهمیدم با این عشق

زندگیـــم چقـد تلـف شـد

تــو بـــه جــای التماســم

یـــه گُلـــم بهـــم نــدادی

من میرم واسه همیشه

دلت میخواست خوردم کنی جلو همه

 

اینجا کسی نیست که بخواد به دادت برسه دل بی کسو کار من

به آخر خط رسیدی بگو چی میخوای که یهو سر اومده انتظار من 

یه روز میخواستمت حالا ازت خسته شدم داری میشی بلای جون من

لعنت به من اگه دیگه بهت بگم پیشم بمون بگو چی میخوای از جون من  

الهی روزی برسه تو آتیشه کینه ی من بسوزی و خاکستر بشی

جوونتو آخر میگیرم کاری میکنم که دیگه مثل خودم دیوونه شی 

برو بزار تو غصه هام بمیرم و بسوزم و تنها باشم تو حال خودم

بیخیال عشقت شدم دست از سر دلم بردار دیگه نمیخوام ببینمت 

بسه آخه چقدر میخوای منو به بازی بگیری کاشکی که راحتم کنی بگی الهی بمیری

لیاقت عشق منو نداری بخدا میدونم میری ولی بدون بدونه من کم میاری  

دلت میخواست وجود من واست  بشه مجسمه تا هر جوری دلت میخواست خوردم کنی جلو همه

دیوونگی عادتته بی مرامی تو خونته میخوام بزارمت کنار این قسمم به جونته   

 

بازی باهم بودن!

آدمــها کنــارت هستند.
تا کـــی؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند.
از پیشــت میروند یک روز...‍
کدام روز؟
...وقتی کســی جایت آمد.
دوستــت دارند.
تا چه موقع؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند.
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه.
نه... فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود.
و این است بازی باهــم بودن!

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک.
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند.
وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند. من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.
اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم...
این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ که...

خدایا ای کاش خاک بودم وقتی حق انتخاب ندارم و حق ندارم عاشق شوم و....!!!!!!

نمی بخشمت...

نمی بخشمت…
بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی… بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی …
نمی بخشمت ….
بخاطر دلی که برایم شکستی …. .. بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی …..
نمی بخشمت…
بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ….. بخاطر نمکی که بر زخمم گذاردی …
نمی بخشمت…
بخاطر دروغ هایی که گفتی…بخاطر حیله های که زدی…
و نمی بخشمت…؛
بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی و رفتی! 

 

هرگز نمیبخشمت


هرگز نمی بخشمت   

گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
 
چه تصور ابلهانه ای،باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
 
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
 
اما دیگر برایم باور شد
 
که بهترین آدمها میتوانند بدترین شوند
 
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...
 
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
 
سادگیم را ؟
 
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
 
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...
 
با تو دنیایی نقره ای ساختم
 
با تو نفس کشیدم...
 
به تو امید بستم...
 
چه راحت شکستی و رفتی...
 
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...
 
چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...
 
تو زلالیم را ندیدی، به بازیم گرفتی حداقل برای بار آخر منو به بدترین شکل بازی دادی.....
 
مرا،احساسم را به بازی گرفتی...
 
من بازیچه نیستم...عروسک هم نیستم،تو به من دروغ گفتی...
 
دروغی بزرگ که منو دوست داشتی ...

هرگز نمی بخشمت