کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید



چه غَریبـــــــانه


دِلَـــــــــــــــــم

میلِ تـــــــــــــو دارد

این صبــــــــــــــح ...!





زنی را دیدم


زاده شد تا دختر کسـی باشد.

بالید تا خواهر کسـی باشد.

ازدواج کرد تا زن کسـی باشد.

زاد تا مـادر کسـی باشد.

برای همه "کسـی" بود و برای خودش هیچ کس...


من در خیالم با تو چه زندگی ها که نکرده ام....

میدانی ؟ من اوج نزدیک شدن به تو را هر شب درخیالم ترسیم می کنم... آن هم باتمام جزئیات...!

دلم حالِ عجیبی میشود...

آتش عشق از چشمانم شعله می کشد..

مست می شوم...

تو را می خواهم... و کاری برای داشتنت از دستم بر نمی آید...!!

تو را عاجزانه میخواهم... ونیستی...!

جای خالی ات چقدر درد می کند....

تازگی ها درخیالاتِ خاکستری ام

در جنگلی که در هیچ نقشه ای ...و در هیچ جهانی نیست؛

کلبه ی عشقمان را ساخته ام...

ازهمان کلبه های چوبیِ دنج که آرزوی هردویمان بود و هیچوقت سهممان نشد...!

تو را میبینم ..که کنار رودخانه ی خیالم ایستاده ای...

دستانت را پر از آب میکنی و به سمتِ من می پاشی...

تو میخندی.. وجانم تازه می شود...

قند در دلِ لحظه هایم آب میشود...

خیس میشویم و پاییز است ...من سردم میشود..

تو کُتت را در می آوری و روی شانه هایم می اندازی... من اما هنوز سردم است..

برایم آتش روشن میکنی....مبادا سرمابخورم...!

 کنار آتش می نشینیم.. من گرم نمیشوم...

نگرانم میشوی... مرا در آغوش میگیری.. و در یک لحظه تمام سرمای نبودنت از تنم بخار میشود...

وَه که چه امنیتی دارد این آغوشِ جانانه ات....!

چقدر زندگی باتو زیباست جانِ جهانم....

افسوس ...چقدر می خواهمت..وچقدر راه رسیدن به تو دور است و بعید....

خواستنی ترینم!

تو را باید داشت... تو را باید زندگی کرد... به هرقیمتی که شده...حتی در خیال.

حتی باچشم هایِ بسته...!

و این معصومانه ترین حالتِ عاشق بودن است...

اینکه بخواهی اش...حتی اگر سهم تو نباشد...!


دلم 

جرعه ای آرامش

اندکی مهربانی

یه زلا ل چشمِ پاک

ویک دلِ سیر

باران میخواهد...


از تو شعر گفتن،

جای خالیت را پر نمیکند

کاش بفهمی حالِ مرا

سخت شده " نبودنت"

یار فراموش کار من...!

یادت بخیر

تو خالق شعر شدی

هیچ وقت فراموش نمی کنم تو دلیل باریدن چشم شدی

یادش بخیر

یاد تو هم بخیر 

تو خالق تلخترین شیرینی بیت بیتِ عاشقانه هایم شدی 

تو که هیچ وقت این یاد لعنتی فراموشت نمی کند 

بی شک همان عشق بودی 

برای شاعرانگی هایم


 

تعارف که نداریم...

او مرا دوست نداشت!

هیچوقت دلش برایم تنگ نشد..

حتی یک بار هم بی هوا سراغم را نگرفت

همیشه سرش برایم شلوغ بود،

میفهمید که چه می گویم؟؟

احساس میکردم عاشق یک ربات شده بودم..

واقعا هیچ احساسی نداشت...خیلی سرد وبی تفاوت بود..

نمیدانم شاید هم گرم بودن هایش جای دیگری بود ...

شاید رویش نمیشد بگوید درزندگی اش اضافه ام.. 

آدم که نباید خودش را گول بزند..

او مرا نمی خواست...

خاطراتم را می بوسم با شک

بوسهِ دوم عمیق،طولانی

گاهی حتی به این خاطرات هم شک می کنم اتفاقِ تلخی ست دوباره بوسیدن اما لذت بخش است  یادآوری ثانیه های بویدن ،بوسیدن و در آغوش کشیدنِ یک رویا




بیشترین افسوس زندگی‌ام را زمانی خوردم

که فهمیدم؛


آدم‌ها خیلی‌ها را دوست دارند...


اما فقط عاشقِ یک‌‌ نفر می‌شوند،


تو برای من.. همان یک‌نفر بودی!


و من برای تو... یکی از آن خیلی‌ها!