کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید



دلم می خواست کسی باشد

که مرا بلد باشد...

بلد بودن، مهم تر از عاشق بودن یا حتی

دوست داشتن است...


کسی که تو را بلد باشد،

با تمام پستی بلندی هایت کنار می آید

می داند کِی سکوت کند

کِی دزدکی نگاهت کند

کِی سرت داد بزند

و کِی در اوج عصبانیت، محکم در آغوشت بگیرد


کاش کسی باشد که مرا بلد باشد...





مرور خاطره همیشه خوب نیست, 

بستگی دارد کجا باشی, هوا سرد باشد گرم باشد, باران ببارد, 

گاهی خاطره شبیه موریانه از درون تو را میخورد! 

گاه یک بو یک ترانه حتی رد شدن از یک خیابان نفست را تنگ میکند ... مرور خاطره گاهی حتی اگر خوشایند هم باشد جای نبودنش درد میگیرد!


گذشتم از تو

و تنها از من 

خاطره ای خواهد ماند

در ناخودآگاهِ سال هایِ بی مهری ات


چمدان در دست 

دور می شوم از تو

دورِ

دورِ

دور......


به اینجای شعر که رسیدید

آهسته قدم بردارید

شاعر 

ساعت ها پشت این واژه

گریسته است



کاش

خوب نگاهش می کردم

چشم هایش را به یاد ندارم

و رنگ صدایش را

کاش خوب گوش می کردم.


من از تمام او

دست مردانه آش را به خاطر می آورم

آن پرنده ی سفید را

که بی تاب رفتن بود

دستم را که باز کردم

برای همیشه پرید...


پی نوشت: دست!!!!!

انصاف نیست دنیا آنقدر کوچک باشد

که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی

وآنقدر بزرگ باشد که نتوانی آن کس را که دلت می خواهد حتی یک بار ببینی...


پی نوشت: مخاطب خاص