کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

پیر میشویم


روزگار خوبى نیست نازنین

در چشم به هم زدنى

پیر می شویم گاهى

به حرفى، کنایه اى، آهى


پیر می شویم گاهى

با جمله ای،اتفاقى،نگاهى

و فاصله ى بین دوستى هایمان کوتاه مى شود

کوتاه...


پیر مى شویم 

با انتظارها، نیامدن ها،دیررسیدن ها

دل مى بازیم ، زخم می خوریم و مى شکنیم 


روزگار خوبى نیست نازنین

آدم ها را آدم ها پیر می کنند

نه گذر ثانیه ها....





نمی شود تو باشی

و من روزهای نبودن عشق را

چوب خط بزنم

نمی شود تو باشی

و من بدانم که شب ها

قصه ی عشق را

زیر گوش کسی دیگر می خوانی

تو باشی

و من معمولی ترین آدم زندگی ات باشم

تو باشی

اما نه برای یک عاشقانه ی آرام

برای معمولی ترین رابطه ی دنیا

و من همیشه از چیزهای معمولی بیزار بوده ام...




برعکس

همه چیز 

میتوانست بر عکس باشد!

مثلا

بجای جای خالیت

همه جا پر بود از بودنت...

به جای دلتنگی

دلم پر از تو بود...

همه ات را من داشتم،

خودم تنهای تنها...

دیگر نگرانی معنا نداشت!

حسادت هم رنگ می باخت...

میدانستم جایت امن است

قرار نیست برای داشتنت با کسی شریک باشم!

آنقدر در خودم قایمت میکردم تا یکی شویم.

میشدم منی پر از تو...

میشدی من...

میشدم تو!


...

جنگل هم که باشی

درختانت را ببرند

بیابان می شوی ...

فکر کن زن باشی

و احساساتت را

بخشکانند !


دلم کسی را میخواهد

‍ 

دلم 

کسی را می خواهد

که یادش 

بوی بهار نارنج می دهد

و دستانش بوی بهشت


دلم 

کسی را می خواهد

که نگاهش

باغی از اطلسی است

و طنین صدایش

 ترنّم لالاییِ شب هایِ بی کسی


دلم

کسی را می خواهد

که جایش

با هیج نقطه چینی پر نمی شود


دلم 

کسی را می خواهد

و او

سال هاست که نیست....



دیر



ما دیر رسیدیم به هم 

خیلی دیر

آنقدر که پاهایم برای رسیدن به تو 

می دود اما نمی رسد

دستانم

دل آشفتگی هایم را

در دل شب تاب می دهد 

تا آرام گیرم


چشمانم

همیشه نگران احساس توست 

و طفلک دلم

مدام غم دوست داشتنت را 

به جان می خرد


نازنینم

کمی از مهرت را برای من نگه دار

من تمام جانم را

برایت کنار گذاشته ام 



قصدم


ﻗﺼﺪﻡ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭﺕ...

ﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ...!


ﻗﺼﺪﻡ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ...

ﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ...!


ﻗﺼﺪﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ...

ﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ...!


ﻗﺼﺪﻡ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ...

ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ...!



چندسالگی



من در آستانه ی چند سالگی ام ؟


با احتساب روزها،

صد سال خسته


با احتساب شب ها،

هزار سال منتظر


با احتساب عشق،

چند سال است

مرده ام...



کاری ترین زخم زندگی

از شعر هم دیگر کاری بر نمی آید

واژه ها دستشان کوتاه شده 

و پاهای انتظارم 

درازتر از همیشه...

تو رفته ای

و این کاری ترین زخمی بود

که از زندگی خوردم 





محبوب من از دوست داشتنم می ترسد

از داشتنم می ترسد

از نداشتنم هم می ترسد 

بااینهمه اما مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست

وطنش بودم اگر بخاطر من می جنگید 

و مادرش اگر

به خاطر من جان ...

من اما

هیچکسش نیستم

من 

هیچکسش هستم .