کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید



همیشه یه نفر هست که شنیدن صداش، مثل گوش دادن به یه آهنگ، می‌تونه آرومت کنه...

شاید هیچوقت نفهمه چقدر دوستش داری،

شاید هیچوقت نفهمی چقدر دوستش داری..

اما هیچکدوم از این "هیچوقتها" مهم نیست... مهم اینه که یه نفر باشه تا بهش بگی؛

«از اینجایی‌ که الان هستم، آخرتری وجود نداره. حرف بزن باهام، می‌خوام به زندگی برگردم».



بی آنکه بخواهم تمام شدی

همانطور که

بی آنکه بخواهم...

تمام من شده بودی!




تو

اندیشیدن به تو

گرانبهاترین سکوت من است

طولانی‌ترین و پرهیاهوترین سکوت

تو همیشه در منی

مانند قلب ساده‌ام

اما قلبی که به درد می‌آورد...



هر روز فراموش می کنم 

که رفت 

که نیست

که ندارمش ...

خودم را سرگرم می کنم

با کار

با کتاب

با موسیقی...

شب ؛

اما

همه چیزش فرق می کند 

جای خالی اش عمیق تیر می کشد ...



عشق زندگیم

‎پسرداشتن حس شیرینیه...

‎دنیای معصوم و کودکانه اش به من که زن هستم حس آرامش عجیبی میده...

‎وقتی که از همه مردهای زندگیم ناامید میشم وبه یه گوشه پناه میبرم، یه مرد کوچولو میاد پیشم که نه شوهرمه،نه پدرم و نه برادرم. اون تنها عشق زندگی منه که با دستهای کوچولوی مردونش موهامو نوازش میکنه و برای اینکه غصه هامو فراموش کنم با صدای قشنگش  توی گوشم میگه  : مامان ،امروز موهایت چقدر قشنگ شده...  و توی اون ثانیه هاست که من اوج میگیرم و با عشق زندگیم از ته دل میخندم... آره... عشق زندگی من اون چشمها ی قشنگ مردونس که با نگاهش فریاد میزنه : مامان، عاشقتم...... و من با تمام پوست و گوشت و خونم عشقشو احساس میکنم...  

‎پسرم،نفسک،مهیارم، عاشقتم