روزگار خوبى نیست نازنین
در چشم به هم زدنى
پیر می شویم گاهى
به حرفى، کنایه اى، آهى
پیر می شویم گاهى
با جمله ای،اتفاقى،نگاهى
و فاصله ى بین دوستى هایمان کوتاه مى شود
کوتاه...
پیر مى شویم
با انتظارها، نیامدن ها،دیررسیدن ها
دل مى بازیم ، زخم می خوریم و مى شکنیم
روزگار خوبى نیست نازنین
آدم ها را آدم ها پیر می کنند
نه گذر ثانیه ها....
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم