کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

من چه گناهی کرده ام

که ازمیانِ اینهمه آدم

عاشقِ تویی شده ام که عشق را نمی فهمی..؟

فاصله میگیری... اما تمامش نمی کنی...!

این تراژدی برایت لذت دارد بی رحم؟!

اینهمه مرد هست که من عاشقشان نیستم...

اینهمه تو نیستی...که منِ بیچاره عاشقت مانده ام...

دست خودم نیست..

اگر بود... عاشقت نمی ماندم...

خواستنت... جز حسرت برایم چیزی نداشت...

چه کافه ها که از کنارشان با هزار و یک آه ، گذر نکردم...

من هم دوست داشتم مثل اینهمه آدمِ خوشبخت ، کسی را داشتم که عاشقش بودم و او... بیشتر عاشقم بود..!

غروب های پاییز ... دلم که میگرفت... مرا به کافه ی شهر میبرد ... روبروی هم می نشستیم ..آن قدر عاشقانه مرا نگاه میکرد که قهوه ام در دستانم سرد می شد... کسی که هربار... مرا به نام کوچکم و آن میمِ قشنگِ انتهایش صدا میکرد و قند در دلِ هردویمان آب میشد...

کسی که تو.. هیچوقت نخواهی بود...

دوست داشتنت، مرا از تمام فرصت های عاشقانه محروم کرد...

حق من نبود.. با عاشقِ تو شدن... در حسرتِ تمامِ عاشقانه های جهان بمیرم....



نظرات 1 + ارسال نظر
م.خ. دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 10:51 ق.ظ

کشتی مخاطب‌ات را با این متن
آخر چطور با خواندن این متن، سر بلند کند
به آینده بنگر و تو خودت بگو چه کند؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد