کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

نوازش

اگر باید زخمی داشته باشم

که نوازشم کنی

بگو تا تمام دلم را

شرحه شرحه کنم


زخم‌ها زیبایند

و زیباتر آن‌که

تیغ را هم تو فرود آورده باشی

تیغت سحر است و

نوازشت معجزه

و لبخندت

تنظیفی از فواره‌ی نور

و تیمار داری‌ات

کرشمه‌ای میان زخم و مرهم


عشق و زخم

از یک تبارند

اگر خویشاوندیم یا نه


من سراپا همه زخمم

تو سراپا

همه انگشت نوازش باش”



نظرات 3 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 08:21 ب.ظ http://www.turister.biz/links

سلام دوست عزیز، سایت خیلی خوبی دارید از مطالبتون لذت بردم، پیشنهاد میدم برای افزایش بازدید خودتون با سایت ما تبادل لینک کنید.
سایت توریستی و گردشگری، با بیشتر از 30هزار بازدید کننده میتونه تاثیر خیلی خوبی روی افزایش رتبه سایت شما توی گوگل داشته باشه. منتظر حضور گرمتون هستیم

خسرو چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 09:16 ب.ظ http://khane8tom.blogsky.com

. درود . هشت سال سابقه داری و این همه خلوت !!! .
. حتمن بیا . . خوان هشتم . . خسرو فیضی . . با دوستان
. بی شمار من . دوست شو . من فرصتی ندارم . اما می توانی
. با دوستانم ارتباط بر قرار کنی . حیف است . که اینجا
. تنها و بدین زیبایی بنویسی .

م.خ. سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 10:47 ق.ظ

چه دردناک و چه زیبا می‌نویسی
دلبری می‌کنی با نوشته‌هایت
و دل خواننده را شرحه شرحه
یاد این شعر از مولانا افتادم
*************************
بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد