کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

آرزو



یک روز آرزو کردم زودتر بزرگ شوم

که کفش هایم پاشنه های بلند داشته باشد و دیگر جوراب های سفید تور دار و جوراب شلواری های عروسکی نپوشم،

دلم می خواست بزرگ شوم

تا دستم به کابینت های بالای آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست کنم و وقتی از خیابان رد می شوم مادرم دستم را نگیرد ....

فکر می کردم بزرگ می شوم و دنیا سرزمین کوچکی ست پر از شادی و من موهایم را به باد می دهم ، رژ لب های مادرم را می زنم و عشق را تجربه می کنم !

همان عشقی که بین صفحات رمان ها و داستان ها می چرخید....!

حالا من بزرگ شده ام، تعدادی کفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به کابینت های بالای آشپزخانه کمابیش نمی رسد اما یک اجاق گاز برای خودم دارم،

موهایم را به هر رنگی در می آورم و اشک هایم را به باد می دهم ....

عشق را تجربه کرده ام همانطور که خیانت، دروغ، زخم را تجربه کرده ام، حالا می دانم دنیا سرزمین بی انتهاییست... !

پر از آدم های عجیب ...

و بزرگ شدن بدترین آرزوی همه زندگی من بود

که بر خلاف تمام آرزوهایم به دستش آوردم ...


نظرات 1 + ارسال نظر
م.خ. چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 03:08 ب.ظ

متن بسیار تاثیر گذاری بود
نمی‌دونم خودت نوشتی یا از جایی کپی کردی
اگر خودت نوشتی که واقعا حرف نداری و اگه کپی کردی باز هم خوبه چون ذوق و سلیقه خوبی در انتخاب داری.
سپاس که این متن رو گذاشتی تا ما بخونیمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد