کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

برای پسرم...

لذتی برتر از این نیست که جوانه ای را در دورنت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا میگذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان بر آوری و روزی نه چندان دور از آن زمان  که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پرتاب ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را در وجودت رها کند.  گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی بزرگش به سوی آینده شریک می شوی. 

وصف ناپذیر است زمانی که به چشمانم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی!

یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه نانی سرگرمت کرده ام  ناگهان دل کوچکت برایم میتپد و می خواهی  خستگیم را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تَر از تمام لقمه های عالم برایم بگذاری... 

تکه نان را که با تلاش تمام میخواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی  و نمیدانم از فکر اینکه به من اندیشه ای أشک بریزم یا بخندم؟!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد