لذتی برتر از این نیست که جوانه ای را در دورنت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا میگذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان بر آوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پرتاب ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را در وجودت رها کند. گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی بزرگش به سوی آینده شریک می شوی.
وصف ناپذیر است زمانی که به چشمانم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی!
یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه نانی سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم میتپد و می خواهی خستگیم را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تَر از تمام لقمه های عالم برایم بگذاری...
تکه نان را که با تلاش تمام میخواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمیدانم از فکر اینکه به من اندیشه ای أشک بریزم یا بخندم؟!