کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

چقدر دلم می خواهد یک دستمال بردارم و گوشه هایی از این ذهنم  را پاک کنم .

 

نه! دلم می خواهد یک سیم مسی بردارم و گوشه های تلخ ذهنم را بتراشم...

 

باور نمی کنی که ادم تمام عمرش غافلگیر ِیک لحظه و اتفاق باشد... انگار همان یک اتفاق

برای ویرانی ساعتها کافی ست... ان لحظه های پرتنش که مثل خوره می افتد به جانت و

هزار بار ازجلوی چشمانت می گذرد.. تازه و جان دار.. انگار که همین الان اتفاق می افتد...

 

من مدتهاست که غافلگیر یک لحظه هستم... یک لحظه که همه لحظه ها را می درد پاره می

 کند تکه تکه می کند

 

بعد تو می مانی و ساعتهایی که خیره شده ای به سایه روی دیوار یا پرده نامرتب اتاق یا... یا

 نمیدانم کدام دیگر گوشه زندگی که تاثیری به حالت ندارد...

 

چرا از یادم نمی روند این لحظه های غلیظ درد... همان لحظه هایی که وقتی اتفاق می

 افتند...از جایت تکان نمی خوری...نفس بالا نمی اید اما قلبت تند تند می زند... بغض در سرت

 می پیچد ولی گریه نمی کنی...بغض بی هوای گریه می اید... انگار که سنگ می شوی...باور

 نمی کنی...انگار که تمام تجربه هایت را زیر سوال برده اند... انگار که خواب می بینی یا شاید

 ارزو می کنی که خواب ببینی.... همان لحظه ای که دیگری می اید و بغلت می کند و اشک

 می ریزد و تو فکر می کنی مگر چه اتفاقی افتاده.. یا اصلا اتفاقی افتاده...

 

بعد فکر می کنی هیچ چیز مهمی نیست... مرا ساخته اند که تاب بیاورم... با صدای بلند می

 خندی....می گویی گوربابای اتفاق... هنوز فرصت هست... زندگی می کنم... زندگی می کنم...

 

یک روز می گذرد.. همه چیز عادی ست...به دیگران اطمینان می دهی که همه چیز خوب

است...

 

روز دوم بحث می کنی... می گویی زندگی همین چیزهاست.. من که چیزی نباخته ام من دارم

 زندگی می کنم

 

روز سوم درد در کمرت می پیچد، پاهایت بی حس می شود... انگار سه روز ست که لب به

چیزی نزده ای... نفس های عمیق می کشی... می گویی دلم گریه می خواهد اما گریه نمی

 کنی...دلیلی برای گریستن نداری

 

روز چهارم با کسی حرف نمی زنی... راه می روی... سرامیکهای کف خانه را می شماری.....

 دراز می کشی، چشمهایت را می دوزی به سقف تا نمی دانم کی... هنوز کمرت درد می

کند ... کسی را صدا می کنی و می پرسی چرا... صدایی نمی اید. خفه می شوی


عضلات صورتت درد می کند... خشمت را فرو می بری در کاغذهای مچاله شده... در خط

خطی های روی کاغذ... در کتاب نیمه تمام بی کلام

 

روز پنجم از درد کمر و درد روزهایی که سوخت و دود شد٬ بالشت را بغل می کنی و به خود

می پیچی اما گریه نمی کنی... فقط در نت ها غرق می شوی و می روی می ایی و تا ان

تلنگر لعنتی از راه می رسد... صدایت می لرزد.. دلت اشوب می شود و دیگر ارام ارام گونه

هایت گرم ِاشک می شوند


و نمی دانم چقدر می گذرد که هق هقت را بر در و دیوار و زمان می کوبی و با فریاد میپرسی

چرا و باز صدایی نمی اید و بلندتر می پرسی چرااااا


و باز فکر می کنی این اخرش است.. تمام می شود... به اوج که برسد.. تمام می شود.. یادت

می رود...

 

یه زمانی به خودت می ایی


مثل الان
که می بینی ته دلت یک زخم کهنه جا خشک کرده است و هر از چندگاهی سر باز می کند و

برایت از قصه ان روزها می گوید... انگار که همین الان وارد پنجمین روز شده ام


هنوز هم به خودم می گویم که خوب می شود


هنوز هم هروقت یادم می اید ـ تقریبا روزی یک یا دو بار ـ ایمانم را به همه چیز از دست می

دهم ... همه چیز


بی اعتمادی جانم را می خورد


چرا یادم نمی رود


یا چرا یاد نمی گیرم این دل وامانده را بردارم و بروم یک گوشه دیگر بی درد... بی دلدادگی..

بی خاطره برای خودش زندگی کند

 

چرا من و این دل بی دین ٬دست از سر هم بر نمی داریم...چرا نمی گذارم برای خودش باشد

و بمیرد... چرا این همه چسبیده ام به تو... به خاطرات تو.. به صدای تو... چرا هی برای تویی

می میرم که نیست... نیستی... هرچقدر هم که باشی وقتی این زخمها روزی یکبار٬ دوبار جان

 به سرم می کنند ٬جایت اینجا نیست... نیست می شوی... گم می شوی در بی اعتمادی

هایم... می میری...می میری و باز از نو٬ دلم برایت تنگ می شود... هوایت به سرش می زند...تو را می خواهد

 

این زخم کهنه بی درمان لعنتی که سر باز می کند٬ همه دنیا شکل دروغ و خیانت می شود....

 انگار که همه خنجر دوستت دارم به دست گرفته اند و می خواهند احساسم را تکه تکه

کنند.... تو باز می گویی دوستم داری و من نقشه رفتن بی خبر را در ذهنم می کشم و هی

هی...

 

پس چرا نمی روم.. چرا باز اینجا هستم و برای تو می نویسم

 

... کاش گریخته بودم... می نویسم و تکرارش می کنم و می دانم که اگر باز هم به اول برگردم

 نمی گریزم.... هرچند که شاید باید!بگریزم.... می دانی .. شاید دیرتر

گاهی در زندگی فقط یک اتفاق کافی ست تا بقیه عمرت را غافلگیر همان یک دانه باشی ...

همان یکدانه قهوه زهرالود قجری

زندگی مثل قهوه تلخ است... تلخ است ولی انگار هنوز هم دوستش دارم... هنوز هم در آن

چیزی ست که بخاطرش این همه خاطره را فریاد می کشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد