کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

باز باران

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.
می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی .
می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،
بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری…

نظرات 12 + ارسال نظر
سامی یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.samialfunk.blogfa.com

عالی بود

علیرضا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://WWW.TORFEH.PERSIANBLOG.IR

سلام چقدر دلم برات میسوزه

حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

آسمان آبی ....
گونه های خیس .....................
حرف های نگفته ....................................
و زمان که گذشت / ــــــــ
پایان


حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

وجدانهای خفته
اشک های سرازیر
دستهای ناتوان
دلهای غمین
هیچ کدام را دوست ندارم
ولی با آنها زندگی می کنم
چه بر سرمان می اید
چه پیش می اید
چی عوض می شود
چی جابجا می شود
نمی دانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تنها چیزی را که می دانم زندگی است
باید زندگی کرد،زندگی
و باز همان حرفهای قشنگ ......
........... دلها را جمع کنید
و سامان را بخرید
با عشق
با دوستی
با صفا
با صمیمیت
ساز مهربانی را در کوچه ها بزنید
نترسید
نلرزید...
آآآآآه
من کمکان در رویا ها غوطه ورم
کاش .........

حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

آقای قاضی گوش کنید ، شما که کنون بر روی صندلی عدالت تکیه کرده اید گوش کنید

من بیگناهم شاید بی گناهیم هیچ وقت ثابت نشود ولی من بی گناهم

چگونه می توانستم حرفهایی را که زبان قدرت بیانش را نداشت به زبان بیاورم

چگونه می توانستم حرفی را که در پشت دریچهء چشم هایم اسیر بود آزاد کنم

چگونه می توانستم بدون هیچ چشمی برای شنفتن حرف بزنم ...آه چقدر حرف برای گفتن بود...

چگونه می توانستم نیازهای درونیم را بیان کنم بدون هیچ امیدی برای بی نیازی

آقای قاضی

آن گاه بود که سکوت کردم، آن گاه بود که نا فرمانی کردم و آن گاه بود که خود را دیدم

خود بگو جرم من چیست

شاید تنها جرم من غرور نگفتنم بود آ ن غروری که در من ایجاد شد بدون هیچ خواستنی

آن غروری که هرگز به من اجازهء بیان نداد

آه غرور تنها جرم من ، بزرگ ترین جرم من

......

آقای قاضی

شاید بتوانی مرا اسیر زندانهای تاریک تنهایی کنی

شاید بتوانی گردنم را با گیوتین سرزنش از سرم جدا کنی

ولی نمی توانی هوارم را نشنوی

همیشه فریاد بی گناهی من در گوشت میماند وشاید تو را عذاب دهد


حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

دردها از بودن است و حرفها از نبودن،
میان بودن و نبودن مرزی است باریک ....شاید بتوان در آن مرز قدم زد،آبی نوشید و شعری نوشت ...بی هیچ درد و حرفی....
چرا نخستین شعر آدم از نخستین دردش مایه میگیرد؟؟؟
مگر شعور با درد ساخته میشود؟؟؟
میتوان بدون درد هم شعری سرود......
من آن مرز را میخواهم.....


حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

دوباره شروع از گفتن است ، نا تمام گفتن
که توشاید تمامش کنی.....

دوباره هق هق است و هزاران آه و نشنفتن های تو

من و کاغذ و قلم دربدر وادی حرف
که تو شاید گذری از لب این وادی کنی
و تو شاید کمی گوش کنی ...بشنوی این فریادم

من و این بغض صدا و کمی شور نگاه پشت یک فریادیم
که تو امروز از آن میگذری

خسته ام بس که شنفتم چه بی آوازم
و چرا مسکوتم
و چرا هیچ ندارم حرفی...

وه چه بی فریادم اه چه بی آوازم

من خود ز خود می پرسم که چرا مسکوتم!!
منی که غرق شده در حرفم ... چرا بی حرفم؟؟

من و این بغض صدا خسته از این همه آه
قصد شب داریم و بس
قصد رقصیدن در جشن خدا
قصد ماه افشانی
قصد شب پیمایی...

من بودم و ماه
در شبی مهتابی
خیرهء ماه شدم و میخندم
ماه نیز بر رخ من می خندد
من پر از فریادم
من پر از آوازم.......

ناگهان ابری برامد و بپوشاند شب را
تیره شد آسمان و ندیدم ماه را
حال من بودم شب
حال من بودم و این تاریکی
باز من بودم و دنیای خموش
باز من بودم قصهء سکوت

و کنون می فهمم که چرا مسکوتم
و چرا هیچ کسی نشناخت این فریادم

من همه فریادم من همه آوازم
در دل فریاد ها چه سکوتی اینجاست....



حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

مهربام مهربانم شاد باش
مثل یک کوه قوی و پاک باش
مهربانم سرو باش آزاد باش
چون قلندر رهرو و آگاه باش

مهربانم آرزوی من تویی
سرزمین و آنچه می کارم تویی
مهربانم ساز بی نازم تویی
روشنی و خاطر جانم تویی

مهربانم عاشق رویت منم
تا ابد دربدر کویت منم
مهربانم سیم گیتارت منم
مثل آهنگی و رقاصت منم

مهربانم هر کجا باشم تو در یاد منی
برگ در بادم تو رویای منی
مهربانم قدرت فکر منی
کافر شهرم تو ایمان منی

مهربانم شادیم از آن توست
در شب تار, روشنیم دستان توست
مهربانم زندگیم از بهر توست
من ز خود بیگانه ام بیگانگیم در راه توست

مهربانم شوق دیدارت مرا دیوانه کرد
در میان شور مستانه مرا افسانه کرد
مهربانم گرمی دستت مرا سرمست کرد
سیرت پاکت مرا در بند کرد

مهربانم زندگیت بی عشق مباد
اشک ماتم در رخت پیدا مباد
مهربانم خاطرت غمگین مباد
مهر یزدان در دلت کمرنگ مباد



حریم دل سیاوش جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ http://niyagara.blogfa.com/

دیشب ز خوابی سهمناک پریدم خوابی وحشتناک خوابی درد اور

تنها چیزی که دیدم سیاهی شب بود

تاریک تاریک

هیچ روزنی بسوی نور در هوای اطراف نبود

گفتم هوا

دیشب هوا هم نبود نفسم به شماره بود

دیشب مهتاب ان چراغ شب جای خود را به سایه داده بود

آه سایه مهتاب سیاه تر از سیاهی است

دیشب ستارگان چشمک زن را چیده بودند

انهارا به یغما برده بودند برای عروسی سکوت برای جشن خفقان

دیشب شب اعدام بود شب اعدام عشق اعدام معرفت اعدام دوستی



دیشب ودر میان ان همه وحشت

ان همه وداع ان همه درد ان همه سوز

صدایی امد ان زیباترین نوای هستی

ان سرود افرینش ان شور افکن ان گفتار مقدس

اری براستی که خدایی بزرگ دارم و مهربان مهربان و عاشق

ان خدایی که در هنگام مرگ عشق سرود عشق را در من زنده کرد

ان سرود سلامی بیش نبود سلامی پاک سلامی صاف سلامی دلنشین



تو با سلامت امدی و من در هنگام مرگ وجودم وجودی نو یافتم

تو سرود عشق را در من خواندی و من بی اختیار عا شق شدم

دیشب من شب عشق شد شب دوست شد و شب معرفت

ماه نبود ولی روی تو و کلام تو ماه شبم شد

ستاره ای نبود ولی چشمان تو چنان ستارگانی شدند

که نورشان قلب و دل تاریک مرا به سرزمین نور تبدیل کردند

دیشب صدای پایت را از هر کجا می شنیدم

امدی و در کنارم نشستی صاف و زلا ل بودی

انقدر که تمام وجودت نمایان بود نمی توانستی پنهان بشی پیدای پیدا بودی

چنانکه دیدمت دگر تمام زشتی ها را ندیدم

خوبی امد و بدی رفت اسمان صاف صاف شد زلال شد

ان دور دستان بعید هم پیدا شد

تو چراغی شدی و شب نمایان شد آه چقدر زیباست شب


علیرضا سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ http://WWW.TPRFEH.PERSIANBLOG.IR

سلام ایدای عزیز چه میکنی با روزگار نامرد و مردم نا مرد ترش چرا دیگه چیزی نمینویسی؟

بیتا ... پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ http://gheseye-sokoot.mihanblog.com

واقعا قشنگ بود ... لذت بردم ...

م.خ. یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

به به
می‌بینم که شعرهای سیاسی هم میشی.
;-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد