کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

قاصدک

ای خورشید ....به او بگو حرارت وجودش در من مانند حرارت توست بر زمین ، به او بگو که گل امید در درون من بی نور او رشد نمی یابد

 

ای ماه  ......به او بگو که چهره زیبایش را هرشب در تو نظاره می کنم و شب تارم با نور رخ او روشن است

 

ای ستاره ....به او بگو که در آسمان زندگی ام تک ستاره است و هیچ ستاره ای جز او نیست

 

ای سپیده .....به او بگو آغاز همیشه زیباست و او سپیده صبح آرزوهای من است

 

ای کوه ....به او بگو که چگونه مانند فرهاد ،بر سینه بیستون با تیشه عشق نام شیرین را هزاران بار حک می کرد ، من نیز نامش را بر بدن تو حک می کنم .که رهگذران تو بدانند که فرهاد دیگری هم هست  و عشق نمرده است

 

ای ساحل دریا ....به او بگو که چگونه هزاران هزار بار عاشقانه نقش رخش را بر رویت نقا شی کردم و موج  بی رحمانه هر بار نقشش را از من می ربود و من بازهم می کشیدم

 

ای بهار ...به او بگو که بهار زندگیم بی او خزانی بیش نیست ...

 

ای گل ....به او بگو که گل را به یاد لبانش می بوسم و می بوییم و سرخی لبانش را به تو نسبت داده ام و بگو شبنم روی برگهای تو اشک من است

 

ای گل یاس سپید احساس ....به او بگو که من فقط با احساس و عشق اوست که زنده ام و نفس می کشم .بی او احساس را هم نمی خواهم ، حتی احساس نفرت را ...

 

ای چشمه ....به او بگو که عشق زلال است و پاک و می جوشد  در دل عاشق و می نوشاند مجنون لب تشنه را و سیراب می کند فرهاد کوه کن را ...چشمه عشقش در صحرای دلم می جوشد ، بگو با بوسه ای سیرابم کند

 

ای اشک ....به او بگو که هر قطره ات نماد عشق من است به او ، به او بگو که فقط برای عشق او است که از دیده فرود می آیی و بر چهره ام می نشینی

 

ای لبخند ....به او بگو فقط با تصویر و یاد اوست که تو را بر لبانم نقش می بندم و جز او تو بر لبانم بیگانه ای بیش نیستی..

 

ای قلب من  ....به او بگو که با هر بار زدنت چگونه نامش را بر ذره ذره وجودم حک می کنی ...

 

ای دل .....به او بگو محکوم به عشق او هستی و حکم تو حبس ابد است در زندان قلبش ،و تو عاشقانه این حکم را می پرستی

 

ای کبوتر  ....به او بگو جز کبوتر عشقش هیچ پرنده ای نمی تواند بر آسمان دلم پرواز کند ...

ای کاش می شنید صدای تک تک اینها را ...ای کاش ای کاش ....

 

همه را به ثناگویی عشق خویش واداشتم ، شاید که باورکنی هر آنچه که باور نداری ...سالهاست ابر غم از آسمان دلم نمی رود ...خورشید آسمانم شو

 

قاصدک ...فریاد قلب خسته ام را به گوشش برسان و به او بگو که دلم تا ابد خانه توست    

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Defectorsat دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:58 ق.ظ http://defectorsat.blogsky.com

این روزها گاه گاهی دلم ، تنگ میشود
دلتنگ شانه ای که از ترکیدن بغض چند ساله ام نلرزد
دلتنگ نگاهی که وسیع باشد و نجیب
دلتنگ دستی …..
دوستی ……
و
ذهنی پاک و خلاق
به دور از این روزمره گی متعفن
این روزها ، دلم تنگ یک حس ناب است
این روزها
دلم می خواهد
عاشق بودم

دلت شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد