کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

به نام آنکه...

به نام آنکه دوست را آفرید ، عشق را ، رنگ را ، و به نام آنکه کلمه را آفرید .

توی این شهر غریب ، گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها می گیرد

وقتی بین این همه آدم جور و واجور خودمو تنها می بینم

چشمامو فراموش می کنم ...

به قلبم می نگرم و همه چیز را به عهده او می گذارم

فقط اوست که از این حقیقت پنهان در قلبم آگاهی دارد

ای کاش قلبها .... در چهره بودند

ای کاش می دانستم دستهای عشق به چه معجزه ای گریست

و ای کاش می شد زمان و سرنوشت را از سر نوشت  خواند .

لحظه ها را دیوانه وار ورق می زنم و هر کجا که قلبم می تپد ، صفحه ای پاره می کنم و باز ورق می زنم...

شاید در آخر این متن عاشقانه به صفحه وصال برسم

آری ، بی اختیار ورق می زنم چون هراسانم ...

از فاصله ها نفرت دارم و از سفر خسته

نازنینم ، فاصله همه چیز را می شکند ،

بیخود نیست که ابرها از دوری زمین همیشه می گریند !

اما افسوس که گریه دستانم ( قلمم ) نیز مرا به تو نمی رساند

دریغ که نمی توانم نامت را فریاد بزنم و شیشه سکوتم را بشکنم

مهربانم ، من از تراکم ابرهای سیاه می ترسم

عزیزم ،  آخه من از فاصله  بین ابرها می ترسم

ای بهترینم  ، من از فاصله می ترسم و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد

و یا اشکهای سرازیرم را در دل شب نمی بیند

جنس هر اشک خود شیشه ای از عشق است

گویند که شیشه ها عاشق نمی شوند

ولی وقتی روی شیشه بخار گرفته ای  نوشتم دوستت دارم ، گریست ...

از دوریت قلبم نیز بی اختیار می گرید ...

قلبی که شیشه ای نیست ، ولی در سکوت  و

دوریت در آن طرف مرزها می شکند

چشمانم در فراغت به نقطه ای دور در سرخی غروب می نگرد

و در انتظار برگشت خورشید هستی بخش تا هنگام طلوع

معنای سرخی عشق و تاریکی فاصله را تجربه می کنند

با این همه ، نازنینم ، این تمام واقعیت عشق نیست

از هر دل کوه ، کوره راهی می گذرد

و هر اقیانوس به ساحل می رسد

و شبی نیست که طلوع سپیده ایی در پایانش نباشد

از چهار فصل دست کم یکی که بهار است

و من هنوز تو را دارم ...

 

 

   

طراح: وحید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد