کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

خسته ام...

خسته ام میفهمید!؟
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانه این تنهایی
به خدا خسته ام از این همه تکرار
سکوت
به خدا خسته ام از این همه لبخند
دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در
باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به
همه
گفته ام:عاشق پروانه شدم
واله و مست شدم از ضربان دل گل
شمع را می فهمیدم
کذب محض است
دروغ است
دروغ !!
من چه میدانم از حس پروانه شدن
من چه میدانم گل عشق را می فهمد
یا فقط دلبریش را بلد است!؟
من چه میدانم شمع
واپسین لحظه مرگ
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست
شدن!؟
به خدا من همه را لاف زدم
به خدا من همه ی عمر به عشاق حسادت
کردم
باختم من همه عمر دلم را به سراب
باختم من همه عمر دلم را
به حراس تر یک بوسه به لبهای
خزان
به خدا لاف زدم
من نمیدانم عشق
رنگ سرخ است؟
آبیست؟
یا که مهتاب هرشب واقعا مهتابیست
عشق را در طرف کودکیم
خواب دیدم یکبار !
خواستم صادق و عاشق باشم !
خواستم مست شقایق باشم !
خواستم غرق شوم
در شط مهر و وفا
اما حیف
حس من کوچک بود .
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها !!
به خدا خسته شدم
می شود قلب مرا عفو کنید ؟
و رهایم بکنید
تا تراویدن از پنجره را درک کنم ؟
تا دلم باز شود !؟
خسته ااااااااااااااااااااااااام درک
کنید
میروم زندگیم را بکنم
میروم مثل شما
پی احساس غریبم تا باز
شاید عاشق بشوم

.. افسوس که روزها باقیست...


بی روح و بی توان تو را یاری می کنم


و تو جفا می کنی...


خیالی نیست دیگر

 

تمام اینها سهم من و آن سهم تو  !! ..... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد